گــــــــــردو

۴۳۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

هم از تو هیچ در این رهگذر نمی‌خواهم

                                و هم حضور تو را، مختصر نمی‌خواهم


اگر چه حرف توقف به دفتر من نیست

                                قبول کن که تو را رهگذر نمی‌خواهم

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
                               محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
                               که در این وصف زبان دگری گویا نیست
ای مسلمانان! خلایق، حال دیگر کرده‏اند
 از سر بی‏حرمتی، معروف، منکر کرده‏اند 

شرع را یک سو نهادستند، اندر خیر و شر 
 قول بطلمیوس و جالینوس، باور کرده‏اند

خواب می دیدم که در باران پرستیدم تو را

چشم من روشن، درآن رویا، تو را دیدم تو را


بغض کردم، ناله کردم، عشق کردم، عاشقی

روی سنگ قلب تاریکم تراشیدم تو را

محمدحسن «بیوک» معیری (زادهٔ ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۸ در تهران – درگذشتهٔ ۲۴ آبان ۱۳۴۷ در تهران) با تخلص رهی از غزل‌سرایان معاصر ایران و از ترانه‌سرایان تصنیف‌سرایان به‌نام می باشد.

از تصانیف ساخته او می‌توان «شد خزان»، «یاد ایام»، «شب جدایی»، «کاروان» و «مرغ حق» را نام برد. اشعار او تحت تأثیر سعدی (که بیشترین تأثیر را در او گذاشته است)، حافظ، نظامی، صائب و مولوی می باشد. 

من که مانند نى در نوایم //عاشقم عاشق کربلایم

روز و شب در غم و شور و شینم //عاشق کربلاى حسینم


خادم کوى آن نور عینم //عبد درگاه آن مقتدایم

گر چه بگذشته دور جوانى//               لیک در پیرى و ناتوانى

در سایه ی این سقف ترک خورده نشستیم

بی حوصله و خسته و افسرده نشستیم


خاموش چو فانوس که در خویش خمیده است

پیچیده به خود با تن تا خورده نشستیم

سد حیف از محبت 

سد حیف از محبت بیش از قیاس ما 
با بیوفای حق وفا ناشناس ما 

بودی به راه سیل بسی به که راه او 
طرح بنای عشق محبت اساس ما 

از کسی پرسیدند:« چند سال داری؟»

گفت:« هجده، هفده، شاید شانزده، احتمالا پانزده…! »

رندی گفت:« از عمر چرا می دزدی؟ این طور که تو پس پس می روی، به شکم مادرت باز می گردی!» مولانا

باز این چه شورش است که در خلق عالم است//باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است 

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین//بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است 


این صبح تیره باز دمید از کجا کزو//کار جهان و خلق جهان جمله درهم است 

گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب//کاشوب در تمامی ذرات عالم است 

گفتم ندهم دل ، رخ زیبای تو نگذاشت ///گفتم نکنم ناله ، جفا های تو نگذاشت 

گفتم نکشم حسرت آن پیکر زیبا ///خود جاذبه پیکر زیبای تو نگذاشت 


گفتم بهوای تو چو پروانه نسوزم ///ای شمع رخ انجمن آرای تو نگذاشت 

اینسان که بناگاه نگاهت خجلم کرد ///چشمی به من از بهر تماشای تو نگذاشت 

یکدمی بالا و یک دم پست عشق گر به در انبانم دست عشق مولانا


@@@@@شعر زیبا و جملات قصار و عارفانه مولانا @@@@@@


در پی هر گریه آخر خنده ای است.مولانا

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت*یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد*افسوس که بر گنج شما پرده شمایید مولانا 


@@@@@@@شعر زیبا و جملات قصار و عارفانه مولانا @@@@@@


اگر دمی به قلب خود گوش فرا دهی سرمد همه بزرگان خواهی شد. مولانا

ای تکنواز نابغه ی نینوا، حسین!///وی تکسوار واقعه ی کربلا، حسین!

ای از ازل نوشتِ سواد سرشت خویش///با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین


هم جان فدای راه وفا کرده، هم جهان،///هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین

از امن و عافیت، به رضایت جدا شدی///چون گشتی از مدینه ی جدت جدا، حسین

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت


بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما

-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.


باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست،

چنین گفتند دانایان اسرار

که چون حق کرد نور خویش اظهار


ز عکس نور او شد عکس عالم

که خوانندش حکیمان روح اعظم

چهره ات شمع شب افروزی خوش است

غمزه ات تیر جگردوزی خوش است


طره مشگین رخسارت بهم

لیلة القدری و نوروزی خوش است

چون که با تکبیرها مقرون شدند ///همچو قربان از جهان بیرون شدند 
معنى تکبیر این است اى امام ///کاى خدا پیش تو ما قربان شدیم 

وقت ذبح الله اکبر مى کنى ///همچنین در ذبح نفس کشتنى 
من چو اسماعیل و جان همچو خلیل ///کرد جان تکبیر بر جسم نبیل

تا صورت پیوند جهـــــــــــــــان بود علی بود

تا نقش زمین بود و زمــــــــان بود علی بود


آن قلعه گشایی که در قلعـــــــــه ی خیبر

برکند به یک حملــــــــه و بگشود علی بود

دلم هر جمعه در تاب و تب است / عاشقانه بی قرار دلبر است 

گفتم جمعه شود پایان غمم / جمعه رفت و باز چشمم به راه است 

• .• .• .• .• 

باید، که دست از گنه برداریم / مایی، که ادعای یاری داریم 

از خوب و بد امور ما معلوم است / سرباز امام عصر یا سرباریم 

با آنکه دلم از غم عشقت خون است

شادی به غم توام ز غم افزونست


اندیشه کنم هر شب و گویم : یا رب

هجرانش چونین است ، وصالش چون است ؟(دو بیتی)

می خواست بهانه ای که پر نور شویم

از هرچه بدی و غیر او دور شویم


یک ماه پر از فرصت برگشتن داد

یک عید فرستاد که مغفور شویم