گــــــــــردو

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاقانی» ثبت شده است

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟


ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای

خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را


ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو

به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را

درد زده است جان من میوهٔ جان من کجا

درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا


دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم

این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا

گر مدعی نه‌ای غم جانان به جان طلب

جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب


خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس

برگ هوا بساز و نثار از روان طلب

رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب

از شرم روی توست رخ ماه زیر آب


ماهی تنی و می‌کنی از اشک من گریز

نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب

خاکی دل من به آتش آگنده مدار 

 آبم مبر و چو خاکم افکنده مدار


چون کار من از بخت فراهم نکنی 

 در محنت و غم مرا پراکنده مدار

مسکین تن شمع از دل ناپــــاک بسـوخت 

زرین تنـش از دل شبـــــه‌نـــــاک بسـوخت


پروانــــه چو دید کـــو ز دل پـاک بسوخت 

بر فرق سرش فشـــاند جــان تاک بسوخت