گــــــــــردو

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سلمان ساوجی» ثبت شده است

نعره زنان آمدم بر در میخانه دوش 

نعره مستان شنید، باده درآمد به جوش 


مدعیی جوش می، دید بپیچید سر 

زاری چنگش به گوش آمد و بگرفت گوش 

از بار فراق تو مرا، کار، خراب است

دریاب، که کار من ازین بار، خراب است


پرسید، که حال دل بیمار تو چون است؟

چون است مپرسید، که بیمار، خراب است

ای زمینت آسمان عالم بالا شده

در هوایت آسمان چون ذره اندر وا شده


در هوای بارگاهت عقل و دین جان یافته

در فضای پیشگاهت جان و دل والا شده

منم، که نیست شب و روز جز گنه کارم

گناهکار و امید عفو می دارم


امیدوار به فضل خدا و هر روزی

هزار بار خدا را زخود بیازارم

ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن!

آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن


روی ننماید هلال مطلع عین الیقین

تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن

ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!

ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!


چون مراد دل و جانم، تویی از هر دوجهان

از تو دل بر نکنم، تا دل و جان است مرا

الهی، الهی، خـــطا کرده‌ایم

تو بر ما مگیر آنچه ما کرده‌ایم


گنه کارم و عذر خواهـــــم توئی

چه حاجت بپرسش؟ گواهـــم توئی