گــــــــــردو

۱۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

هست هنوز ماه من چشم و چراغ دیگران

سبزهٔ او هنوز به از گل باغ دیگران


خلق روان به هر طرف بهر سراغ یار من

بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران

مبادا یارب آن. وزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم


شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم

همه مشتِ خار گشتم که زنی شرارم امشب

به هوا دهی، فشانی همه جا غبارم امشب


 همه دامها گسستم، همه بندها شکستم

زجهان و جان برستم که کنی شکارم امشب

زمهر اولیاء الله شانی کرده ام پیدا

برای خویش عیشی جاودانی کرده ام پیدا


رسا گر نیست دست من بقرب دوست یکتا

زمهر دوستانش نردبانی کرده ام پیدا

برانید برانید که تا بازنمانید
بدانید بدانید که در عین عیانید

بتازید بتازید که چالاک سوارید
بنازید بنازید که خوبان جهانید

علم رسمی از کجا عرفان کجا

 دانش فکری کجا وجدان کجا


عشق را با عقل نسبت کی توان 

 شاه فرمان ده کجا دربان کجا

تن رهاکن در طریق عاشقی تا جان شوی

جان فدای عشق جانان کن که تا جانان شوی


در خرابات مغان مستانه خود را در فکن

پند رندان بشنو و می نوش می تا آن شوی

شوری نه‌چنان گرفت ما را

کز دست توان گرفت ما را


ما هیچ گرفته‌ایم از او

او هیچ از آن گرفت ما را

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم


آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم

آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم


شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج

گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم

تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی

غنای ساده و معصوم شعر ناب منی


رفیق غربت خاموش روز خلوت من

حریف خواب و خیال شب شراب منی

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید


بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست


عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم

که تیغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نیست

خوار می‌کن ، زار می‌کش، منتت بر جان ماست

خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست


چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد

این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدم و برفت


گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

باربربست و به گردش نرسیدیم و برفت

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست

با یاد تو دمساز دل من، دم سردی‌ست


گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست


واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی 

به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی 


چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید 

رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی 

نیاویزد اگر با سلطه ی مردانه ام ای زن 

غرور دختران را نیز در تو دوست دارم من 


تو را با گریه هایت بی بهانه دوست می دارم 

که خواهد شست و خواهد بردمان این سیل بنیان کن 

یارب آشفتگی زلف به دستارش ده 

چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده 


تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد 

دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده 

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم 

شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم 


اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت 

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم 

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

                                  دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد


آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

                                  خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

                              آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند


دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

                              باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب


پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب

پای طلبم بود و به منزل نرسیدم
دیری است که دل ، آن دل دلتنگ شدن ها

بی دغدغه تن داده به این سنگ شدن ها
آه ای نفس از نفس افتاده ، کجا رفت