گــــــــــردو

۴۳۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

گفتم که روی خوبت از من چرا نهانست 

گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیانست 


گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت 

گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشانست 

چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنى

بر فرق جهان تو نهد از حب خویش تاج


در نصرت خرد که هوا دشمن ویست

با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج

کنون رؤیای ما باغی است 

بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو 


سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند

به ساق هر درختش یادگاری ها 

دین راهگشا بود و تو گمگشته دینی

 تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی


آهو نگران است بزن تیر خطا را

 صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن

روی مانند پری از خلق پنهان داشتن


همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن

همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

اى شده از پى جامه ز لباس دین عور

روبه حیله گرى اى سگ پوشیده سمور


عسلى پوشى و گویى که بفقرم ممتاز

شتران با تو شریک اند بپشمینه بور

بیمارم ، مادر جان !

می دانم ،می بینی


می بینم ، میدانی

می ترسی ، می لرزی

کاشکی کردمی از عشق حذر

یا کنون دارمی از دوست خبر


ای دریغا که من از دست شدم

نوز ناخورده تمام از دل بر

داشت شبانی رمه در کوهسار

پیر و جوان گشته ازو شیر خوار


شیر که از بز به سبو ریختی

آب در آن شیر درآمیختی

حسنت که آفتاب تجلی از او گرفت

یک جلوه کرد و مملکت دل فرو گرفت


یک تار از آن دو سنبل پرچین به چین رسید

از زلف مشک بوی تو در مشک بو گرفت

گر وصل آن نگار میسر شود مرا

از عمر باک نیست، که در سر شود مرا


تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم

تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا

پشت این خانه حکایت جاریست 

نیست بی رهگذری ، کوچه خمار 


هرزه مستی است برون رفته ز خویش

می کشاند تن خود بر دیوار 

در بندها بس بندیان , انسان به انسان دیده ام

از حُکمبر تا حکمران , حیوان به حیوان دیده ام


در مکر او در فکر این , در شُکر او در ذکر این

از حاجیان تا ناجیان , شیطان به شیطان دیده ام

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم

    اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم


من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم

 که هرچه زهر به خود می دهم نمی میرم

هر جفایی که ممکن است ازوست

من تحمل کنم ولی نه نکوست


گر دلم میل جانب او کرد

میل دلها همه به جانب اوست

گل من سبزه زاری کرد پیدا

زمانه نوبهاری کرد پیدا


در این موسم که از تأثیر نوروز

جهان نو روزگاری کرد پیدا

بیان درد مکن ، جز برای صاحبدرد

من اهل دردم و، دانم دوای صاحبدرد


ز یادگار خوش خویشتن مگو ایدوست

بمحفلی ، که شدی آشنای صاحبدرد

آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز 

س سوخته پیشانیم ز تابش خورشید 


مرکب آشفته یال خانه شناسم 

سم به زمین می زند که : در بگشایید 

اى پادشاه عالم، اى عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر


فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بى منازع و ملک تو بى وزیر

گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش

چون گنه را عذر می‌آرم، خداوندا، ببخش


پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو

دست حاجت پیش می‌دارم، خداوندا، ببخش

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم


نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

اى دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیست

دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیست


چون بمهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نام

گر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیست

آن طره به روی مه بنهاد سر خود را

از خط غبار آن رخ پوشیده خور خود را


چون دید گل رویش در صحن چمن، زان گل

ایثار قدومش کرد از شرم زر خود را

سنبل تر دمید بر گل دوست

بوی گل می دمد ز سنبل دوست


باد عنبر شمیم می گذرد

یافت بویی مگر ز کاکل دوست

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟

مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟


بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست

ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است