گــــــــــردو

۱۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

ز گرمی بی‌نصیب افتاده‌ام چون شمع خاموشی

ز دلها رفته‌ام چون یاد از خاطر فراموشی


منم با ناله دمسازی به مرغ شب هم‌آوازی

منم بی باده مدهوشی ز خون دل قدح نوشی

مرا درد تو دایم هم نشین است

غمت پیوسته با جانم قرین است


هوس دارم که در پای تو میرم

تمنای من از دولت همین است

بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی

و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی


امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی

کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی

فانوس حجاب است چراغ سحری را

دامن به میان بر زده باید سفری را


در دامن منزل نبود بیم ز رهزن

همراه چه حاجت سفر بی خبری را؟

گر چه از ما واگسستی صحبت دیرینه را

جا مده باری تو در دل دوستان دینه را


خورد عاشق چیست پیکانهای زهرآلود هجر

وصل چون یار تو باشد بازجو لوزینه را

ای خوش آن بلبل که گلزاریش هست

خرمّا آن دل که دلداریش هست


خرقه ناموس صوفی برکشید

زان که بر هر موی زنّاریش هست

به دیر آی از حرم صوفی که می برقع گشود این جا

از آن جا آن که می جویی به می خواران نمود این جا


به جان رنگی که این جا در دل اسلامییان بینی

مغان را نیز بود اما صفای می زدود این جا

به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا


بفغانند مغان از من و از زاری من

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا

دلبری دارم که دل در بند زلف و خال اوست

عاشقانش را شراب از جام مالامال اوست


فتنه آن چشم فتانم که از هر گوشه ای

فتنه ای پر شیوه از دنباله دنبال اوست

منم که یافته ام ذوق صحبت غم را

به صبح عید دهم وعده ی شام ماتم را


ز لاف صبر بسی نادمیم، طعنه مزن

مروت که ملامت بلاست ملزم را

گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش را

ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را


صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون

کند آتشفشان چون شمع، استخوانش را

در سر کوچه ی نـاشُـکــر ، خیـابان خشکید

تـا رسیـدم لب دروازه ، بیـابـان خشکیــد


یـأس بـارانــی تـردیـــــــد محبّت راکُشت

آهی آتـش نـزده لقمه ی ایــمان خشکیـد

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی 

کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی 


راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند 

مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی 

رفته رفته این بزرگیها به بازی می‌کشد 

زنش زاهد هر طرف آخر درازی می‌کشد 


اندس تا از حساب آنسوگذشتی رفته‌ای 

دل نفس در کارگاه شیشه‌سازی می‌کشد 

ز دریچه‌های چشمم نظری به ماه داری 

چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری 


به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است 

تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری 

چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟ 

که ناگه دامن از من درکشیدی 


چه افتادت که از من برشکستی؟ 

چرا یکبارگی از من رمیدی؟ 

بیــا فـدای تـو باشم ، نـرو به خاطر من

وَ خاک پای تو بـاشم ، نرو به خاطر من


بیا و ساز دلم را بدست عشق نواز

صدای نای تو باشم نـرو بـه خاطـر من

نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب 

که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب 


کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است 

آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب 

ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست 

که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست 


دگر قمار محبت نمی برد دل من 

که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست 

یار گرد وفا نمی‌گردد 

حاجتی زو روا نمی‌گردد 


ما به گرد درش همی گردیم 

گرچه او گرد ما نمی‌گردد 

نعره زنان آمدم بر در میخانه دوش 

نعره مستان شنید، باده درآمد به جوش 


مدعیی جوش می، دید بپیچید سر 

زاری چنگش به گوش آمد و بگرفت گوش 

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی 

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی 


ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد 

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی 

ای جان جهان کبر تو هر روز فزونست 

لیکن چه توان کرد که وقت تو کنونست 


نشگفت اگر کبر تو هرگز نشود کم 

چون خوبی دیدار تو هر روز فزونست 

عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد 

درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد 


مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش 

مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد 

ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی

گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی


ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا

بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی